ميا خليفة جنده خانوم منتظر نشسته تا کیر بیاد هنرشو بهش نشون بده

0 views

ميا خليفة جنده خانوم منتظر نشسته تا کیر بیاد هنرشو بهش نشون بده

ميا خليفة خلاصه با دیدن این لعبت زیبا که مطمئن بودم دکی حسابی کص و کون این نعمت الهی رو یکی میکنه کیر منم شق کرد و گفتم کاش این نعمت بهشتی رو میکردم با اون پر و پاچه های توپش که ادمو یاد این کص های توپ سایز بزاررس مینداخت.
خلاصه اقا که شما باشی بعد از بستن قرارداد ما شروع کردیم مخ زنی که سارا خانم چند سالته و ازدواج کردی یا نه و تعریف کردن ازش که دختر به زیبایی تو چطور ازدواج نکرده و گفتم من ازت خوشم اومده و اگه اوکی باشی یه مدت باهم باشیم تا ببینم اگه خوب کصی بودی مثلا ازدواج میکنیم اگه تو کص ميا خليفة دادن اذیتم کردی و ناراحت شدم ازت که نمیگیریمت و اگه راحتم کص دادی که پس جنده ای و باز هم نمیگیرمت ولی اگه کلا بهم ندی باز هم نمیگیرمت و میگم کص ننت.
خلاصه اقا ما چند روز با این کص بهشتی رفتیم گردش و رستوران و سفره خونه و بوس و بغل و دستمالی و خرج و برج.
تا اینکه یه روز بعد کسچرخ و گردش تو کوچه پس کوچه های خیابون مطهری که اکثرا ادارین و جمعه ها سگ پر نمیزنه حسابی از این کص بهشتی لب گرفتم و لببازی کردیم و کمی هم با دستم کصشو از رو ساپورتش مالیدم که این حالش بدجور خراب شد و گفت حالم خراب شده ( اشاره به این داشت که کصش آب انداخته و کیر میخواد).
دستاشو میگرفتم و موهای مشکیشو بو میکردم
:اخه سختت نیست. یا شایدم دوری من واست راحته. ها؟ اصلا قهرم باهات
همیشه این کارو باهام میکرد خوب بلد بود چجوری دلبری کنه و اتیشم ميا خليفة بزنه دوتا دستاشو گرفتم اوردم جلوی صورتم ها شون کردم تا یه کم گرم بشن دوست داشت ناز کنه و منم نازشو بخرم خودمونیم منم تشنه ی ناز خریدن بودم بهش گفتم
:اخ من قربون این قهر کردنات بشم کی گفته دوری تو واسم راحته اخه کدوم ادمی بدون نفسش زنده میمونه تو همه چیز منی گلم این کارم واسه زندگی اینده مونه باشه اصلا نمیرم و میام خونتون میشم دوماد سرخونه خوبه؟
:اره خیلی خوبه

جنده خانوم منتظر نشسته تا کیر بیاد ,هنرشو بهش نشون بده

سکس
:میخوای همین یه ذره احترامی که جلوی بابات داریم هم دود بشه بره هوا. بلند شو بریم سرما میخوری بعدا مامانت میگه این پسره یه ساعت نتونست مواظب دخترم باشه چجوری واسه یه عمر بهش اعتماد کنیم
به سمت خونه راه افتادیم نزدیک خونه بودیم مثل همیشه صورتشو اورد کنار گردنم جوری که حرم ميا خليفة نفساش قلقلکم میداد اروم در گوشم گفت
:دوست دارم عشقم اگه صدسالم باشه منتظرت میمونم تا برگردی زندگی بدون تو واسه من جهنمه
ازم خداحافظی کرد و رفت خونه شون توی افکار خودم بودم که یه ماشین از کنارم رد شدو یه بوق ممتد زد که باعث شد از خواب بپرم.

یه سالی از خدمتم میگذشت توی اتوبوس بودم نوبت مرخصیم بود و داشتم برمیگشتم ميا خليفة خونه هم خوشحال بودم هم ناراحت خوشحال از اینکه مژده رو میدیدم و دوباره دستاشو میگرفتم و موهای مشکیشو بو میکردم اخ که چقد بوی موهاشو دوست داشتم. ناراحت از اینکه یه چیزایی اذیتم میکرد دفعه قبلی که برگشته بودم خونه یه ناراحتی تو چشماش میدیدم چیزی بود که ازم پنهان میکردهرچی هم میپرسیدم طفره میرفت ناراحت از اینکه یه ماهی نتونسته بودم باهاش حرف بزنم موبایل خودش خاموش بود وقتی هم به خونه شون زنگ میزدم هر بار با یه بهونه نمیزاشتن باهاش حرف بزنم خونه خودمون هم که زنگ میزدم مادرم همش میگفت الکی خودتو ناراحت نکن چیزی نشده ولی تو صداش یه چیز غریبی بود چیزی که قبلا نبود. هشت ساعت رسیدن تا خونه مثل هشت سال واسم گذشت. زنگ درو زدم باز شد رفتم تو مادرمو دیدم که رو پله ها منتظرمه ولی چرا جای اینکه خوشحال باشه انگار ميا خليفة ناراحت بود چرا چشماش خیس بود. طاقت نیاوردم دویدم و خودمو انداختم تو گرمترین و پرمهرترین اغوش دنیا نمیدونم چرا همش احساس میکردم یه چیزی درست نیست یه تغییر میدیم تو رفتار مادرم وقتی رفتم داخل و خواهر و پدرم رو دیدم مطمئن شدم که یه چیزی شده پرسیدم چی شده مادرم گفت

بابایی و داداشی فقط نگاه کردن ,من داشتم ساک میزدم

از دستم رفته و دیگه نیست خیلی داغون بودم
:چیزی نیست عزیزم یه مشکل واسه عموت پیش اومده فعلا برو استراحت کن بعدا همشو واست تعریف میکنم
باورش سخت بود همه زندگیم کسی که دلیل نفس کشیدنم بود از دستم رفته و دیگه نیست خیلی داغون بودم مغزم پر بود از سوال مژده که ادعا میکرد بدون من نمیتونه زندگی کنه چجوری اینقد راحت راضی شده با یکی دیگه ازدواج کنه پدرش چرا زیر قولش زده چرا خدا این کارو بامن کرد من که وقتی رفتم سربازی مژده رو به خداسپردم و ازش خواستم ميا خليفة مواظبش باشه پس چرا نبود
جلوی در خونشون بودم پدرش درو باز کرد از دیدنم جاخورد خودشو جمع کرد و گفت
:سلام اقا سامان حالت خوبه از این طرفا خوش اومدی بیا داخل
:سلام حاج احمد واسه این چیزا نیومدم اومدم بپرسم چرا؟
هه هه اینجوری نمیشه وقتی صبحانه تو کامل خوردی بعد بهت میگم
بیچاره مادرم بدجوری سر من حساس شده بود واسه همین جلوی اون ناراحتیم ميا خليفة رو پنهان میکردم ولی حتی یه غریبه هم با دیدن چشمام میدونست یه غم بزرگ تو دلم دارم چه برسه به مادرم که نگا نکرده میدونست چی تو سرم میگذره واسه همین خیلی بهم میگفت که مژده رو فراموش کنم و بسپارمش به خدا و به فکر تلافی و اینجور چیزا نباشم انگار حس کرده بود که یه فکرایی دارم
رفتم دوش گرفتم و سر میز مفصلی که مادرم واسم چیده بود نشستم شب قبلش شام نخورده بودم و بدجوری گرسنه بودم پس مثل قحطی زده ها مشغول خوردن شدم و مادرم با ذوق و شوق داشت نگام میکرد بعد تموم شدن صبحانه م واسم یه چای اورد یه چای هم واسه خودش ریخته بود و شروع کرد
:دیدی گفتم بیخیال مژده شو و به زندگی خودت برس دیدی گفتم بسپارش به خدا گفتم چوب خدا صدا نداره ولی بدجور درد داره حدس بزن چی شده
:چی شده؟

فیلم پورنو

سکس میا خلیفه میا خلیفه کص حشری فیلم حشری عکس های سکسی ایرانی رقص سکسی ایرانی لایو سکسی ایرانی سکسی ایرانی جدید کلیپ سکسی لزبین دانلود کلیپ سکسی ایرانی